۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

من يك بي خداي بي دين هستم

من يك بي خداي بي دين هستم كه به هيچ دين و مسلكي كه بخواهد مرا راهنمايي كند و پيشرو من باشد اعتقاد ندارم.گروهي از پيامبران را زاييده ذهن وتخيل بشر و گروهي را عده اي شياد و رند ميپندارم كه از احمقيت مردم سو استفاده كرده اند.
اعتقاد دارم سه دروغ بزرگ تاريخي به بشريت گفته شده : 
اول:دين 
دوم:دين الهي 
سوم:آخرين دين الهي
به وجود طبيعت احترام قائلم.به فلسفه تكامل بشريت اعتقاد دارم.عقل را جزء لايزال هستي ميپندارم.خداي من خودم هستم و تعقل و تفكر من خداوندگار من است.چون هيچگاه پايان پذير نيست.سلمان فارسي را فردي خائن و خلفاي سه گانه را مشتي عرب وحشي و رذل ميدانم.احترامي كه براي يك الاغ بار كش قائلم بيش از احتراميست كه براي آخوند روي منبر قائل هستم.
من فكر ميكنم مي انديشم پس هستم و كسي كه فكر نكند و نيانديشد وجود ندارد حتي اگر باشد و خيلي بزرگ هم باشد.از پاپ هاي مسيحيت و خاخام هاي افراطي  يهود و ملاهاي كثيف اسلام متنفرم چون به بشريت هيچ خدمتي نميكنند.شراب را دوست دارم چون براي سلامتي اندكي نوشيدنش مفيد است و از دود  بيزارم چون هيچ نفعي براي بدن ندارد و اسلام هم نگفته بد است.
دين را مايه ننگ بشريت و انسانها ميدانم چون به تو ميگويد"تو نميفهمي و آنچه من ميگويم درست است"
ديني كه در آن احكام سكس با گاو ماده بيان شده را نه تنها  يگانه راه سعادت بشريت نميدانم كه آن را مايه گمراهي انسانيت ميدانم.ديني پيش بيني سكس با خاله و عمه را هنگام زلزله را ميكند در حد كارتن هاي كودكان خنده آور و تهوع آور ميدانم.
ديني كه جمله «زَوَّجْتُکَ نَفْسی فِی الْمُدَّهِ الْمَعْلوُمَهِ عَلَی المَهْرِ الْمَعْلُومِ»؛ یعنی خود را زن تو نمودم به مهر معین شده در مدت معلوم، و مرد بگوید « قبلت التزویج» یعنی قبول کردم ازدواج را،
را اگر بگويي و بعد سكس كني ملائك و فرشته ها دور سرت ميگردند و روزي تو در درگاه خداوند متعال محفوظ است  و كودكي كه نه ماه بعد به دنيا خواهد آمددر عرش اعلي قرار دارد و تو بهترين كار را انجام داده اي و سنت رسول خدا اجرا نموده اي و خدا خيلي تورا  دوست داردو....ولي اگر آن جمله كذايي را نگويي تو كثافت و هرزه اي و نجس و پارتنر سكس تو نيز فاحشه است و لايق دوزخ و كودكتان نيز حرامزاده وتوبدترين كار را در پيشگاه خدا انجام داده اي تازه اگر زن هم داشته باشي حكمت سنگسار است و مرگ.
آري من اين دين را نميخواهم.يهود را هم نميخواهم كه به من بگويد خوردن گوشت با لبنيات حرام است  ومسيح را هم نميخواهم كه پيغمبرش به تقليد از ميترا  الهه مهر ايرانيان كه 272 سال قبل از ميلاد مسيح 25 دسامبر از مادري باكره درون يك غار به دنيا ميايد,او هم از مادري باكره در 25 دسامبر درون يك غاربه دنيا ميايد.
من ميخواهم خودم باشم انسان باشم كسي مرا امر و نهي نكند.حد من و رفتارم را قانون معين كند.قانوني كه خودم و تمام افراد مانند خودم در وضع آن سهيم بوده باشيم.
من اديسون را ميستايم اما برايم مقدس نخواهد بود برايش احترام قائلم اما پرستشش نخواهم كرد
دوست ندارم كارهايم را با جمله اي عربي كه نميفهمم اش شروع كنم و خدايي را كه نميشناسم اش را به زباني كه نميدانم اش را با اركاني كه نمي پسندم اش را عبادت كنم و دوست ندارم هركاري كه از قدرت من خارج است را با گفتن ان شاء الله و ماشاءالله به گردن موجودي موهوم بياندازم و از سر خود باز كنم.


آري من ميخواهم انساني باشم به نام خودم نه انساني به نام يك دين و مسلك.من ميخواهم انسان باشم

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

قورباغه میل دارید؟


آیا تابحال به این فکر کرده اید که چرا ما ایرانی ها میلی به خوردن قورباغه نداریم؟ چرا برخی از آسیایی ها قورباغه را چندان متفاوت از مرغ و ماهی و گاو و گوسفندی که ما میخوریم نمیبینند؟ آیا گوشت قورباغه و سگ و خوک فرق فاحشی با بقیه گوشتها دارد؟ آیا همانطور که برای ما خوردن قورباغه چندش آور است، برای یک هندوی خامخوار خوردن گاو چندش آور نیست؟ ما بر چه اساسی ذائقه و رژيم غذاییمان را بدست می آوریم؟
انسانها اجباراً در محیطی که سایر انسانها زندگی میکنند بدنیا می آیند و بطور خودکار به دسته ها و گروه های مختلفی می پیوندند. این دسته ها و گروه ها گاهی افکار و رفتارهای مشترکی دارند، بنابر این بخاطر واقعیت های موجود انسانها بطور خودکار و ناخواسته از الگوهای رفتاری و فکری خاصی پیروی میکنند که این افکار و رفتارها به آنها تحمیل میشود. گروهی گاو میخورند، گروهی گوسفند میخورند، گروهی قورباغه میخورند و گروهی فقط گیاهخوار هستند. هر یک از ما وارث ناخواسته یک سری باورها و الگوهای رفتاری هستیم که محیط اطراف آنها را بر ما تحمیل کرده است، شاید به همین دلیل باشد که شما قورباغه میل ندارید و هیچوقت هم هوس خوردن قورباغه نمیکنید ولی قرمه سبزی و چلوکباب سلطانی را بیشتر ما دوست داریم.
با در نظر داشتن اینها، از شما میپرسم، آیا بهتر نیست قورباغه خوردن رو زیاد کار عجیبی ندونیم و به کسانی که قورباغه میخورند به چشم مردمان بدوی و وحشی نگاه نکنیم؟ چون ما خود محیطی که در آن زاده شده ایم را انتخاب نکرده ایم، و این محیط است که روی میل به قورباغه داشتن یا نداشتن ما تاثیر میگذارد.
سپرهایمان را زمین بگذاریم
باورهای دینی ما هم معمولاً تاحدود زیادی وابسته به محیط ما هستند. یعنی از جانب محیط به ما تحمیل شده اند، به همین دلیل است که بیشتر جمعیت مردم در مکه مسلمان، بیشتر مردم رم کاتولیک، بیشتر مردم ژاپن بودایی و بیشتر مردم قم شیعه هستند، پس این یک واقعیت است که دین به ارث میرسد، یا به عبارت دیگر بر افراد جامعه تحمیل میشوند، درست مثل همان قورباغه نخوردن ما.
وقتی باورهای دینی هم شبیه زائقه ما در مورد غذاها، ارثی و محیطی هستند خوب است که این باورهای دینی را زیاد جدی نگیریم. یعنی با خود رو راست باشیم و قبول کنیم که خودمانیم! ما تصادفاً آنچه هستیم، هستیم! یعنی اگر ما در مکه به دنیا می آمدیم مسلمان و اگر در رم بدنیا می آمدیم کاتولیک میبودیم، مگر غیر از این است؟
مگر اینکه دین ما با دین والدین ما فرق داشته باشد و ما یکبار دین عوض کرده باشیم، مثلاً والدین ما مسلمان بوده باشند و ما بهائی شده باشیم، در اینصورت انصافاً نمیتوان گفت که اینجا دین ما ارثی بوده است. ولی بازهم اگر دقت کنیم میبینیم که تغییر دین ما به دلیل در معرض دین دیگر قرار گرفتن بوده است، مثلاً اگر با یک مبلغ بهائی یا کتابهای بهائیت روبرو نمیشدیم، امکان این وجود داشت که همچنان مسلمان میبودیم. بنابر این بازهم تصادف و تحمیل بی تاثیر نیستند! ممکن است کسی با تنها نشستن در یک اتاق و فکر کردن به یک سری از باورها برسد، ولی خوب بازهم این باورها اگر نه کاملاً مشتق شده از اطلاعات پیشین، دستکم نتیجه گیری از آنها هستند. بنابر این بازهم محیط در شکل گیری افکار بی تاثیر نیست.
بنابر این بهتر است با خود رو راست باشیم، باورهای دینی و بسیاری از باورهای دیگر ما معمولاً یا کاملاً ارثی هستند یا اینکه محصول اطلاعاتی هستند که به ما از محیط میرسند، بنابر این باورهای ما تا حدود زیادی تصادفی هستند! من راه ساده ای به شما معرفی میکنم که به شما کمک میکند دریابید که آیا باورهای دینی شما ارثی است یا نه، به پرسشهای زیر پاسخ دهید و سپس پاسخهایی که در انتهای نوشتار آمده است مقایسه کنید، اگر پاسخ پرسشها را نمیدانید به احتمال زیاد دین شما ارثی است!
 1-کتب امهات شیعه "کتابهای مادر شیعه" (اگر شیعه هستید) و یا کتب صحاح سته "کتابهای صحیح ششگانه" (اگر سنی هستید)، کدام کتابها هستند؟
2-آخرین سوره ای که بر پیامبر نازل شد کدام سوره بوده است؟
3-علت خدا چیست؟ خداوند را چه کسی خلق کرده است؟
 4-پیامبر قوم ثمود، پیامبر قوم عاد، پیامبر قوم لوط  به ترتیب چه نام داشتند؟
افزون بر باورها، محیط  آموزه دیگری را نیز به ما می آموزد، و آن این است که باید از باورهایمان دفاع کنیم، این آموزه را به یک سپر میتوان تشبیه کرد، ما سپری بالای سر خود داریم که ما را از برخورد با باورها و رفتارهای دیگر حفظ میکند. حال آیا با توجه به اینکه ما در بیشینه موارد بصورت تصادفی به باورهایی رسیده ایم چرا باید این سپر را بالای سر خود نگه داریم؟ آیا وقتی تصادفاً به یک سری از باورها رسیده ایم، این بخردانه نیست که احتمال اشتباه بودن باورهای خود را در همه حال بدهیم، و بخاطر همین احتمال، دستکم سپر خود را زمین بگذاریم تا در معرض باورهای مختلف قرار گرفته و بتوانیم بهترین آنها را انتخاب کنیم؟
به پرسشهای پاراگراف بالا خوب فکر کنید و از خود بپرسید که آیا تابحال پشت این سپر مخفی شده بودید یا نه؟ من برای رسیدن به پاسخ این پرسش روش ساده ای را در مقابل شما میگذارم، پرسشهای زیر را از خود بپرسید، و ببینید که آیا پاسخ آنها را میدانید یا نه؟ اگر میدانید میتوانید نتیجه بگیرید که پشت سپر نبوده اید، ولی اگر نمیدانید میتوانید به این نتیجه برسید که پشت سپر بوده اید و از افکار مخالف خود فرار کرده اید. پاسخ این پرسشها در انتهای این نوشتار خواهد آمد.
 5-آیا میتوانید چند فیلسوف بیخدا را نام ببرید؟
 6-آیا میتوانید چند کتاب که به نقد اسلام پرداخته اند را نام ببرید؟ آیا هیچکدام از این کتابها را خوانده اید؟
 7-چند شخصیت زنده و یا معاصر منتقد اسلام را میشناسید؟ آیا با نظرات آنها آشنا هستید؟
 8-چند منتقد اسلام را میشناسید که بوسیله اسلامگرایان به جرم انتقاد از اسلام کشته شده اند؟
اگر امتحان خصوصی بالا شما را به این نتیجه رساند که تابحال پشت سپر بوده اید، دو راه در مقابل شما قرار میگیرد، یکم اینکه پشت همان سپر بمانید، اینکار شما را شبیه به یک سطل میکند که محیط هر چیزی را در آن می اندازد، دومین راه این است که سپر را زمین بگذارید و قبول کنید که ممکن است تابحال اشتباه کرده باشید! اینکار شما را به یک آزاد اندیش تبدیل میکند. من به شما توصیه میکنم راه دوم را انتخاب کنید، چون بعید است بدون مطالعه افکار مخالف بتوان ادعا کرد که افکار درستی داریم.
شاید هم پاسخ پرسشهای بالا را بدانید، در اینصورت  نخست به شما شادباش میگویم، ولی بازهم همه ما باید حواسمان باشد  که سپر در مقابلمان نیاید!

پاسخ به پرسشها
 1-کتابهای اصول کافی، من لایحضره الفقیه، تهذیب الاحکام و استبصار کتابهای مادر شیعه و کتابهای صحیح بخاری، مسلم، سنن ابوداوود، ترمدری، ابن مانجه و نسائی میباشند
 2-بسیاری را عقیده بر این است که سوره مائده آخرین سوره نازل شده بر پیامبر است
3-از دیدگاه اسلامی خداوند معلول نیست که بخواهد علتی داشته باشد، خداوند قدیم و قائم به ذات است، یعنی هستی خود را از موجود دیگری نگرفته است بلکه در ذات خود موجود اند
 4-پیامبر قوم ثمود، صالح؛ پیامبر قوم عاد هود و پیامبر قوم لوط، لوط بوده اند
 5-دیوید هیوم، فردریش نیچه، برترند راسل، مارتین هیدگر، آرتور شوپنهاور، لودوینگ آندریاس فوئرباخ و...
 6-بیست و سه سال، تولدی دیگر، الله اکبر، اسلام و مسلمانی، سه مکتوب
 7-علی دشتی، دکتر شجاع الدین شفا، پروفسور مسعود انصاری، دکتر علی سینا، دکتر بهرام چوبینه و...
 8-دکتر کورش آریامنش، احمد کسروی، میرزا آقاخان کرمانی، سهروردی، حافظ، عین القضات همدانی، ابن مقفع و...

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

ریچارد داوکینز: نامحتملی وجود خدا

مردم بسیاری از کارهایشان را به نام خدا انجام می دهند. ایرلندی ها به نام خدا همدیگر را منفجر می کنند. عرب ها به نام الله خودشان را منفجر می کنند. امام ها و آیت الله ها به نامش زنان را سرکوب می کنند. پاپ ها و کشیش های عزب به نام او زندگی جنسی مردم را به هم می ریزند. شُهِت های یهودی گلوی حیوانات را به نامش می برند. دستاوردهای تاریخی دین - جنگ های خونین صلیبی، شکنجه های تفتیش عقاید، قتل عام های فاتحان، میسیونری های نابودگر فرهنگ، مقاومت های در برابر حقایق جدید علمی تا آخرین لحظه ی ممکن - از این هم چشمگیرتر اند. و همه ی اینها بر چه مبنایی بوده؟ به باور من هرچه بیشتر آشکار می شود که پاسخ این است: هیچ، مطلقاً هیچ. هیچ دلیلی بر این اعتقاد نیست که هر نوع خدایی وجود داشته باشد و دلایل خیلی خوبی هست که معتقدم باشیم خدایی در کار نیست و هرگز نبوده است. اعتقاد به وجود خدا وقت ها و عمرهای بی شماری را تلف کرده است. اگر خدا چنین پیامدهای مصیبت باری نداشت، می توانست لطیفه ای در ابعاد کیهانی باشد.
چرا مردم به خدا اعتقاد دارند؟ پاسخ بسیاری از مردم، هنوز روایتی از برهان باستانی نظم است. ما به زیبایی و ظرافت جهان اطراف مان می نگریم - انحنای آیرودینامیک بال پرستو، لطافت گل ها و پروانه هایی را که گل ها را بارور می کنند می بینیم، با میکروسکوپ دنیای آکنده از حیاتِ هر قطره آب دریاچه را ، و با تلسکوپ تاج درخت عظیم ماموت را نظاره می کنیم. در پیچیدگی الکترونیک و کمال اُپتیکی چشمان خودمان تأمل می کنیم. ظرافتی که بینایی مان را میسر می کند. اگر اصلاً قدرت تخیلی داشته باشیم، این چیزها در ما احساس تکریم و احترام برمی انگیزند. به علاوه نمی توانیم شباهت آشکار میان اندامه های زنده و طرح های دقیق مهندسی بشر را نادیده بگیریم. برهان نظم را اغلب با تشبیه خدا به ساعت ساز مطرح می کنند. تشبیهی که کشیش قرن هجدهمی ویلیام پالی به کار برد. حتی اگر شما ندانید که ساعت چیست، طراحی چرخ دنده ها و فنرها و طرز چینش آنها در کنار همدیگر برای یک مقصود خاص، شما را وا می دارد که نتیجه بگیرید که "این ساعت باید سازنده ای داشته باشد، کسی که آن را به منظوری خاص طراحی کرده است؛ سازنده ای که از سازوکار آن آگاه است، و کاربردی برای این طراحی داشته است." اگر این نتیجه گیری در مورد یک ساعت ساده درست باشد، پس آیا کاملاً درست نیست که در مورد چشم، گوش، کلیه، مفصل آرنج، و مغز هم بگوییم که طراح هوشمند و هدفمندی دارند؟ این ساختارهای زیبا، پیچیده، ظریف، و آشکارا طراحی شده به مقصود خاص هم باید طراحی، ساعت سازی، داشته باشند - که همانا خداست.
استدلال پالی چنین بود، و این استدلالی است که تقریباً همه ی افراد هوشمند و حساس در مرحله ای از کودکی شان بدان رسیده اند. این استدلال در طول تاریخ کاملاً متقاعد کننده جلوه کرده است، و نتیجه ی آن را یک حقیقت مسلم انگاشته اند. اما امروزه، به یاری یکی از خیره کننده ترین انقلاب های فکری تاریخ، می دانیم که این نتیجه گیری نادرست، یا دست کم غیرضروری است. اکنون ما می دانیم که نظم و هدفمندی ظاهری جهان موجوات زنده حاصل فرآیندی سراسر متفاوت است. فرآیندی که بدون نیاز به وجود هرگونه طراح عمل می کند و پیامد قوانین کاملاً ساده ی فیزیک است. این فرآیند، تکامل بر پایه ی انتخاب طبیعی است، که توسط چارلز داروین، و به طور مجزا توسط آلفرد راسل والاس، کشف شد.
در همه ی چیزهایی که به نظر می رسد که باید طراحی داشته باشند چه وجه مشترکی هست؟ پاسخ، ضعیف بودن احتمال ایجاد تصادفی آنهاست. اگر یک تکّه سنگ را در ساحل دریا ببینیم که در اثر امواج به مرور زمان به شکل یک عدسی درآمده، نتیجه نمی گیریم که این سنگ باید توسط یک عدسی ساز طراحی شده باشد: قوانین فیزیکی می توانند به چنین نتیجه ای منجر شوند؛ وقوع چنین "پیش آمدی" نامحتمل نیست. اما اگر یک عدسی ترکیبی پیچیده را بیابیم که چنان به دقت تراش یافته که خطا و انحراف اپتیکی نداشته باشد، و پوشش ضددرخشندگی خورده باشد، و بر قاب اش مارک "Carl Zeiss" درج شده باشد، می دانیم که این عدسی نمی تواند شانسی ایجاد شده باشد. اگر همه ی اتم های تشکیل دهنده ی این عدسی را کنار هم بریزید و به هم بزنید، تحت قوانین فیزیکی طبیعت، به طور نظری ممکن است که از بخت خوش، این طور پیش آید که در نهایت به شکل لنز Carl Zeiss ، با همان مارک حکاکی شده، کنار هم قرار گیرند،. اما دیگر شیوه های قرار گرفتن اتم ها کنار هم، با احتمال وقوع مساوی، چنان فراوان اند که ما می توانیم بخت وقوع شکل مورد نظر را منتفی بدانیم. اینکه بخت یا شانس ایجاد چیزی به طور نظری صفر نیست را نمی توان به عنوان تبیین ایجاد یک شیء محسوب کرد.
اما این استدلال دوری نیست. بدان خاطر ممکن است دوری به نظر برسد که می توان گفت هر آرایش خاصی از اتم ها که رخ داده باشد، بسیار نامحتمل است. هنگامی که در زمین چمن گلف، توپی بر روی ساقه ی علف خاصی فرود می آید، ابلهانه است که فریاد کنیم: "از میان میلیاردها ساقه ی علف که توپ می توانست برآنها فرود بیاید، توپ بر روی این یکی افتاده است. چه قدر عجیب، چقدر معجزه آسا و نامحتمل!" البته اشتباه استدلال در اینجاست که توپ بالآخره باید جایی فرود آید. ما تنها هنگامی می توانیم از نامحتملی رخداد فعلی فریاد واعجبا سردهیم که از پیش این ساقه ی علف معین را نشان کرده باشیم. برای مثال، اگر کسی با چشمان بسته دور مقرّ توپ بچرخد، کتره ای توپ را بزند، و توپ درست توی سوراخ بیافتد، این واقعاً شگفت انگیز خواهد بود. زیرا هدف از پیش تعیین شده است.
از تریلیون ها طریق کنارهم قرار گرفتن اتم های یک تلسکوپ، تنها اقلیتی به عنوان تلسکوپ به کار می کنند. و فقط شمار بسیار قلیلی دارای مارک Carl Zeiss ، یا هرکلمه ای به هر زبان انسانی، خواهند بود. همین مطلب در مورد اجزای ساعت هم صدق می کند: از میلیاردها طریق ممکن برای کنار هم قرار گرفتن اتم های یک ساعت، تنها اقلیت قلیلی زمان دقیق را نشان خواهند داد یا اصلاً کار خواهند کرد. و مسلماً همین مطلب در مورد اعضای بدن نیز صادق است. از میان تریلیون ها تریلیون طریق قرار گرفتن اعضای بدن، تنها اقلیت ناچیزی دارای حیات خواهند بود، به دنبال غذا می گردند، و تولید مثل می کنند. درست است که حیات به شیوه های گوناگونی ممکن است - اگر گونه ها ی زنده ی امروزی را بشماریم دست کم ده میلیون تا می شوند - اما طرق حیات هرقدر هم که زیاد باشند، مسلماً طرق ممات بسی بیش از آنهاست!
پس به راحتی می توانیم نتیجه بگیریم که موجودات زنده میلیاردها بار پیچیده تر از آنند - احتمال وقوع کمتری دارند - که شانسی ایجاد شده باشند. پس چگونه ایجاد شده اند؟ پاسخ این است که بخت در این قضیه دخیل است، اما نه بخت صِرف و یکباره. بلکه یک سلسله از بخت های کوچک، که هر یک آنقدر کوچک اند، که می توان گفت حاصل بخت های پیشین شان بوده اند، که در یک توالی پیاپی رخ داده اند. این گام های کوچک، ناشی از جهش ها (موتاسیون) های ژنتیکی بوده اند، یعنی تغییراتی کتره ای - در واقع اشتباهی - که در مواد ژنتیکی رخ می دهد. این جهش ها منجر به تغییراتی در ساختار بدن نسل های جدید می شوند. بسیاری از این تغییرات زیان بار هستند و به مرگ منجر می شوند. اما اقلیتی از آنها به بهبودهای جزئی می انجامند، یعنی بخت بقا و تولید مثل موجود را افزایش می دهند. با این فرآیند انتخاب طبیعی، آن تغییرات کتره ای که سودمند از آب درآمده اند به تدریج در میان یک گونه گسترش می یابند و عادی می شوند. حال صحنه برای تغییر کوچک بعدی در فرآیند تکاملی مهیاست. بعد از گیریم هزار تا از این تغییرات کوچک متوالی، که در آن هر تغییری مبنای تغییر بعدی است، نتیجه نهایی که حاصل جمع این تغییرات است، بسیار پیچیده تر از هر یک از آن تغییرها می شود.
برای مثال، به لحاظ نظری ممکن است که چشم ها به یک باره ، در یک گام شانسی واحد، از هیچ ایجاد شده باشند: گیریم از پوست خشک و خالی. این امکان نظری بدان معناست که می توان یک دستورالعمل واحد نوشت که در آن همه ی جهش های ژنتیکی که به ایجاد چشم منجر می شوند نوشته شده باشد. اگر همه ی این جهش ها همزمان رخ دهند، می توان یک چشم کامل را از هیچ ایجاد کرد. اما گرچه این امر به طور نظری ممکن است، اما درعمل قابل تصور نیست. میزان بختی که لازم دارد خیلی زیاد است. دستورالعمل "صحیح" مستلزم تغییرات همزمان در تعداد عظیمی از ژن هاست. این دستورالعمل صحیح، یک دسته تغییرات ژنتیک ممکن در میان تریلیون ها ترکیب شانسی ممکن دیگر است. البته می توانیم چنین رخداد معجزه آسایی را منتفی بدانیم. اما کاملاً ممکن است که چشم امروزی از چشمی تکامل یافته باشد که تنها اندکی با آن فرق داشته است: چشمی که پیچیدگی آن اندکی کمتر بوده است. به همین ترتیب آن چشم هم پیامد چشمی بوده که فقط اندکی ساده تر از آن بوده، و الی آخر. اگر تعداد بقدرکافی زیادی از تفاوت های بقدرکافی کوچک میان هر مرحله ی تکاملی با مرحله ی پیش از آن را در نظر بگیرید، به خوبی می توانید ریشه ی چشم امروزی را در تکامل پوست خشک و خالی سابق بیابید. اما چند مرحله ی میانی را می توانیم فرض کنیم؟ بستگی به این دارد که چقدر زمان در اختیار داشته باشیم. آیا زمان کافی برای تکامل چشم از هیچ به حالت امروزی اش بوده است؟
فسیل ها به ما می گویند که تکامل حیات بر روی زمین از بیش از ۳۰۰۰ میلیون سال پیش آغاز شده است. درک درازای این زمان برای ذهن انسان تقریباً غیرممکن است. ما، طبیعتاً و نیک بختانه، طول عمر قابل انتظار خود را زمان کاملاً دارازی می یابیم، اما نمی توانیم انتظار داشته باشیم که حتی بیش از یک قرن عمر کنیم. اکنون ۲۰۰۰ سال از تولد مسیح سپری شده است. زمانی که آن قدر دراز است که تفاوت میان تاریخ و اسطوره را تیره و تار می کند. آیا می توانید یک میلیون از این بازه های زمانی را کنار هم تصور کنید؟ فرض کنید بخواهیم کل تاریخ را بر یک طومار بنویسیم. اگر همه ی دوران پس از تولد مسیح یک متر از این طومار را اشغال کند، بخش قبل از مسیح این طومار، تا زمان شروع تکامل، چقدر درازا خواهد داشت؟ پاسخ این است که این قسمت طومار به درازای فاصله ی میلان تا مسکو خواهد بود. تصور کنید که این مطلب به چه نتایجی در مورد انباشتگی تغییرات تکاملی منجر می شود. همه ی انواع سگ های خانگی - سگ پِکَنی، پودل، اسپانیول (سگ پشمالو با گوش ها ی آویزان)، سن برنارد، و شیاهوس - در یک بازه ی زمانی چندصد ساله یا دست بالا چند هزار ساله از نسل گرگ ایجاد شده اند: بر روی طومار ما این واقعه در فاصله ی بیش از دومتری جاده ی میلان به سمت مسکو قرار نمی گیرد. به کیفیت تغییراتی که از گرگ به سگ اسپانیول منجر شده فکر کنید؛ حال این کیفیت تغییرات را یک میلیون برابر کنید. هنگامی که اینطور به قضایا نگاه کنید می بینید که به راحتی می توان پذیرفت که چشم بتواند اندک اندک از غیرچشم ایجاد شده باشد.
اما باید خود را متقاعد کنیم که هر کدام از مراحل میانی سیر تکاملی، گیریم از پوست خالی به چشم امروزی، مطلوب انتخاب طبیعی بوده است؛ نسبت به پیشینیان اش در این سلسله مزیتی داشته یا دست کم توانسته باقی بماند. اگر بسیاری از مراحل میانی در سیر تکاملی به مرگ منجر شده باشند، کفایت نمی کند که برای خود ثابت کنیم که به طور نظری زنجیره ای از مراحل میانی متفاوت در سیر تکاملی وجود داشته که به شکل گیری چشم امروزین انجامیده است. گاهی گفته اند که بخش هایی از چشم باید با هم وجود داشته باشند وگرنه چشم اصلاً کار نمی کند. طبق این استدلال، داشتن یک چشم نصفه نیمه با نداشتن آن اصلاً فرقی ندارد. نمی توان با نصف یک بال پرید؛ با نصف یک گوش هم نمی توان شنید. بنابراین نمی توان گفت که یک رشته مراحل میانی بوده اند که گام به گام به شکل گیری چشم ها، بال ها یا گوش های امروزین انجامیده اند.
این استدلال چنان ساده انگارانه است که تنها برپایه ی انگیزه های نیمه آگاهانه می توان بدان باور داشت. مسلماً درست نیست که نصف یک چشم بی فایده است. کسانی که دچار آب مروارید شده اند و عدسی چشم شان با جراحی درآورده شده، نمی توانند بدون عینک به خوبی ببینند، اما باز خیلی بهتر از کسانی می بینند که اصلاً چشمی ندارند. بدون عدسی نمی توانید بر روی جزئیات یک تصویر متمرکز شوید، اما می توانید از برخورد با موانع بپرهیزید و سایه ی مات یک شکارچی را تشخیص دهید.
در مورد آن بخش این استدلال که می گوید شما نمی توانید با یک بال نصفه نیمه بپرید، می توان جانواران بسیاری را مثال زد که با وجودی که بال های کاملی ندارند، با موفقیت در هوا سُر می خورند، انواع بسیار مختلفی از پستانداران، مارمولک ها، قورباقه ها، مارها، و هشت پاها چنین قابلیتی دارند. بسیاری از جانواران درخت زی دارای پرّه های پوستی میان مفاصل شان هستند که واقعاً مانند بال عمل می کنند. هنگامی که از درخت می افتید، هر پرّه ی پوستی یا سطح گسترده ای از بدن که سطح تماس شما را با هوا افزایش دهد می تواند به نجات جان تان کمک کند. و چه این پرّه ها کوچک باشند و چه بزرگ، ارتفاعی حساس هست که اگر پرّه های پوستی تان اندکی بیشتر باشد، افتادن تان از درختی به آن بلندی، آن پرّه های اضافی جان تان را نجات دهند. پس پرّه های اضافی که در پیشینیان تان ایجاد شده باشند، جان آنها را اندکی بیشتر حفاظت می کرده است، زیرا به آنها اجازه می داده که هنگام افتادن از درخت های بلندتری جان سالم به در برند. و به همین ترتیب که جلو برویم و این تغییرات نامحسوس را پیگری کنیم، می بینیم که چند صد نسل بعد به بال های حقیقی می رسیم.
چشم ها و بال ها نمی توانند یک مرتبه به وجود بیایند. همانطور که برای دستیابی یکباره و حدسی به یک شماره رمز گاوصندوق بانک به بختی قریب به بینهایت نیاز دارید. اما اگر به طور کتره ای شماره ها ی مختلف را امتحان کنید، و هر بار اندکی به شماره ی بختیار نزدیک تر شوید، بالآخره خواهید توانست در را باز کنید! اصولاً این همان کلید معمای دستیابی انتخاب طبیعی به چیزهایی است که روزگاری ناممکن شمرده می شد. چیزهایی را که مشکل بتوان از نیاکانی به ارث برد که بسیار با ما فرق دارند، می توان از نیاکانی به ارث برد که تنها تفاوت اندکی با ما دارند. تنها به شرط اینکه سلسله ی به قدر کافی درازی از این تغییرات اندک میان نسل ها وجود داشته باشد، می توان هر چیزی را از چیز دیگر به ارث برد.
به این ترتیب، تکامل از لحاظ نظری قادر است از پس کارهایی برآید که روزگاری تنها حق انحصاری خدا محسوب می شد. اما آیا اصلاً شواهدی دال بر اینکه تکامل واقعاً رخ داده وجود دارد؟ پاسخ مثبت است؛ شواهد فراوان اند. میلیون ها فسیل درست در مکان ها و درست در عمق هایی یافت شده اند که انتظار داریم اگر تکامل رخ داده باشد، باید یافت شود. اما هرگز هیچ فسیلی هیچ جا یافت نشده که مورد انتظار نظریه ی تکامل نبوده باشد، گرچه چنین چیزی می توانست به سادگی رخ دهد: مثلاً یافتن فسیل یک پستاندار در میان سنگ هایی چنان قدیمی که در آن زمان تنها ماهیان وجود داشتند، کافیست تا نظریه ی تکامل را ابطال کند.
الگوی توزیع جانوران و گیاهان بر روی قاره ها و جزیره های جهان دقیقاً مطابق انتظار است. یعنی اینکه این موجودات در طی تغییرات آهسته و تدریجی از نیاکان مشترک به وجود آمده اند. الگوهای شباهت میان جانوران و گیاهان دقیقاً مطابق انتظار نظریه ی تکامل است. یعنی برخی پسرعموهای نزدیک و برخی پسرعموهای دورتر یکدیگراند. این واقعیت که کد ژنتیک در تمام موجودات زنده یکسان است، قویّاً حاکی از آن است که همه ی آنها فرزندان نیاکان واحدی هستند. شواهد حاکی از تکامل چنان متقاعد کننده اند که تنها طریق حفظ نظریه ی آفرینش این است که فرض کنیم که خدا عمداً شواهد فراوانی را چنان دست چین کرده که به نظر برسد که انگار تکامل رخ داده است. به بیان دیگر، فسیل های توزیع جغرافیایی جانوران، و غیره، همگی جزئی از یک کلک عظیم الاهی باشند. آیا کسی حاضر می شود خدایی را عبادت کند که دست به چنین حقه بازی کلانی می زند؟ مسلماً محترمانه تر، و از نظر علمی قابل قبول تر، آن است که این شواهد را همان طور که به نظر می رسند تفسیر کنیم. همه ی موجودات زنده خویشاوندان همدیگراند، که نیای دور مشترکی دارند که بیش از ۳۰۰۰ میلیون سال پیش می زیسته است.
پس برهان نظم به عنوان دلیلی برای باور به وجود خدا، شکست خورده است. آیا برهان دیگری هم باقی می ماند؟ برخی از مردم به خاطر آنچه که نوعی شهود درونی می نماید به خدا باور دارند. چنین شهودهایی همواره قابل حصول نیستند اما بدون شک برای برخی قابل قبول می نمایند. بسیاری از ساکنان آسایشگاه های روانی هم ایمان قلبی استواری دارند که ناپلئون، یا حتی خود خدا، هستند. شکی نیست که چنین اعتقاداتی برایشان بسیار نیرومند است، اما این دلیل نمی شود که بقیه ی ما هم بدان باورها بگرویم. درحقیقت، از آنجا که چنین باورهایی با هم در تناقض اند، اصلاً نمی توانیم آنها را پپذیریم.
مطالب اندک دیگری هم هست که باید گفته شود. تکامل توسط انتخاب طبیعی بسیاری چیزها را توضیح می دهد، اما نمی تواند از صفر شروع کند. تکامل نمی توانسته بدون وجود نوعی زادآوری و وراثت ابتدایی آغاز شود. وراثت امروزین توسط رشته ی DNA انجام می گیرد. به نظر می رسد که این بدان معناست که باید نظام وراثت قدیمی تری نیز موجود بوده باشد، که اکنون ناپدید شده است. آن نظام قدیمی آنقدر ساده بوده که توانسته به طور شانسی توسط قوانین شیمی ایجاد شود و واسطه ای فراهم کند که توسط آن اشکال ابتدایی انتخاب طبیعی انباشتی شروع شود. DNA یک محصول جدیدتر این انتخاب انباشتی قدیمی بوده است. قبل از این نوع اولیه ی انتخاب طبیعی، دوره ای بوده است که ترکیبات پیچیده ی شیمیایی از ترکیبات ساده تر ساخته می شده اند و قبل از آن دوره ای بوده که عناصر شیمیایی مطابق قوانین شناخته شده ی فیزیک از عناصر ساده ترساخته می شده اند. پیش از آن، درست در لحظات پس از بیگ بنگ که آغاز جهان بوده، همه چیز نهایتاً از هیدروژن خالص ساخته شده است.
این استدلال هم اغوا کننده است که بگوییم: اگرچه ممکن است برای توضیح تکامل نظم های پیچیده ای که از آغاز جهان با قوانین بنیادی فیزیکی اش شکل گرفته اند، فرض وجود خدا ضرورتی نداشته باشد، اما باز هم لازم است که وجود خدا را به عنوان منشاء ایجاد همه ی چیزها فرض بگیریم. این ایده، کار چندانی برای خدا باقی نمی گذارد: تنها کار بیگ بنگ را سروسامان بده و بعد برو استراحت کن و منتظر باش تا همه چیز خود به خود رخ دهد. شیمی-فیزیک دانی به نام پیتر اَتکینز در کتاب شیوایش به نام خلقت، خدای تنبلی را فرض می گیرد که می کوشد تا آنجا که می تواند کار کمتری برای شروع همه چیز انجام دهد. اتکینز توضیح می دهد که چگونه هر مرحله از تاریخ کیهان توسط قوانین ساده ی فیزیکی، از دوره ی قبلی اش ناشی شده است. آنگاه میزان کاری را که لازم بوده که خدای تنبل انجام دهد کسر می کند و عاقبت نتیجه می گیرد که این کار مورد نیاز درحقیقت صفر است!
جزئیات فاز قبل از تکاملی جهان، متعلق به حیطه ی فیزیک است، اما من زیست شناسم، و توجه ام بیشتر معطوف به فازهای متأخر تکامل نظم و پیچیدگی است. برای من درس مهم این است که، حتی اگر فیزیک دان ها محتاج باشند وجود یک خدای حداقلی تحویل ناشدنی را فرض بگیرند که برای راه انداختن آغاز جهان ضروری باشد، آن حداقل تحویل ناشدنی مسلماً بی نهایت ساده خواهد بود. بنا به تعریف، تبیین هایی که برپایه ی مقدمات ساده ارائه می شوند پذیرفتنی تر و رضایت بخش تر از تبیین هایی هستند که موجودات پیچیده و نامحتمل را فرض می گیرند. و نمی توانید موجودی پیچیده تر از خدای متعال داشته باشید

خاطرات بدل صدام؛ "میخائیل رمضان"


عمل جراحي شروع شد و خال بالاي گونه‏ام با استفاده از يك دستگاه بيرون آورده شد. پس از فرو نشستن تورم ناشي از عمل، شباهتم به صدام بيشتر شده بود؛ به نحوي كه بيشتر از دو انسان دوقلو به هم شبيه شده بوديم. به محض مراجعت، محمدالجنابي، كيفي حاوي چند ريش مصنوعي و چند عينك به من داد و دستور اكيد صادر كرد و گفت: «بايد عادت كني كه وقتي خارج از قصر هستي ناشناخته بماني. اين عينكها و ريش را امتحان كن.
ميخائيل رمضان، معلم ساده‏اي بود كه به خاطر شباهت شگفتي‏آورش به صدام، توسط يكي از نزديكانش به حزب بعث معرفي ميشود. او توسط يك جراح آلماني به نام دكتر «هلموت ريدل» تحت عمل جراحي پلاستيك قرار مي‏گيرد تا كوچكترين تفاوتهاي صورتش با صدام اصلاح شود. ميخائيل رمضان با اين شباهت توانست 19 سال نقش صدام را در عرصه‏هاي اجتماعي، سياسي و نظامي بازي كند. او در كتاب خاطرات خود كه هم اينك گزيده‏هايي از آن را خواهيد خواند، اسرار زيادي را فاش مي‏كند. او حتا با حسني مبارك (رئيس جمهور مصر) و ياسر عرفات (رهبر معدوم فلسطينيان) ملاقات مي‏كند، بدون اينكه آن دو پي ببرند كه او صدام واقعي نيست. شبيه صدام از جبهه‏هاي جنگ عراق با ايران و روزهاي اشغال كويت، ديدارهاي متعددي داشته است. ميخائيل رمضان چندي پس از اشغال كويت توسط ارتش صدام، از عراق مي‏گريزد و به ايالات متحده پناهنده مي‏شود. وي اكنون ساكن نيويورك است. 
 


در دههء هفتاد ميلادي، با ورود صدام به صحنهء سياست عراق به عنوان شوراي فرماندهي انقلاب و معاون احمد حسن‏البكر، به تدريج دچار گرفتاري شديدي شدم. اين مسئله به خاطر شباهت زيادي بود كه ميان من و صدام وجود داشت و به حد هم‏شكلي مي‏رسيد. من در سال 1944 در يك خانوادهء متوسط در كربلا به دنيا آمدم. مرحوم پدرم در سال 1975 از دنيا رفت. او معلم و من به عنوان تنها فرزند او تا سال 1979 به اين شغل اشتغال داشتم.

در هر مجلسي كه در كربلا وارد مي
شدم، همه لب از سخن مي‏بستند و نگاههاي همراه با ترسشان جلب من ميشد؛ تا اينكه يك نفر از افراد حاضر كه مرا ميشناخت، به اطلاع آنها مي‏رساند كه من صدام نيستم؛ بلكه «ميخائيل رمضان» ام.

دردها و رنجهاي من هنگامي بيشتر شد كه تلويزيون به انحصار صدام درآمد و به مناسبت ديدار از روستاها، مدارس، خانه‏ها، بيمارستانها و شركت در كنفرانسها، انجام ملاقاتها به طور دائم در صحنهء تلويزيون حاضر گرديد. عبارت «جناب معاون» ديگر نقل محافل خاص و عام شده بود و موضوع مشباهت با او براي من به يك مشكل واقعي تبديل گشته بود. اولين گام در اين راه، توسط «اكرم سالم الكيلاني»، شوهر خواهرم، برداشته شد. او عضو حزب بعث و كارمند دون پايه‏
اي بود كه براي ارضاي تمايلات نفساني و جلب توجه صدام، اين موضوع را به اطلاع مسئولان حزب رساند.

در سال 1977، بعد از آنكه صدام از موضوع شباهت من به خودش باخبر شد، شخصن مرا احضار كرد. وقتي وارد دفتر مخصوصش شدم، شديدن دچار شگفتي شد، تا جايي كه اين شباهت زياد، او را مات و مبهوت كرد. در طي ديدار با او، به من پيشنهاد كرد كه خدمتي به او بنمايم كه در واقع خدمت به عراق است. او گفت: «تو مي‏
تواني مردم عراق را از ديدارهاي تفقدي من بهره‏مند كني و اوقات باارزشي برايم فراهم آوري.»

پس از موافقت من با اين خواسته كه چاره‏اي جز قبول آن نبود، در اختيار بخش ويژه‏اي قرار گرفتم و اجازهء خروج از اين بخش را به جز در مواقع بسيار ضروري، آن هم با قيافهء ناشناخته، نداشتم. بيني من كه كوچكتر از بيني صدام بود، تحت عمل جراحي قرار گرفت؛ به نحوي كه از نظر حجم، مطابق بيني صدام شد.

افسراني كه از ادارهء استخبارات به رياست «محمد الجنابي»، بر آموزش و تعليم من نظارت داشتند تا در حركات و سكنات و شيوهء سخن گفتن، به كار بردن عبارات، راه رفتن و هر آنچه مربوط به صدام مي
شد، شبيه او شوم. صدام شخصن بر اين امور كه چندين ماه به صورت محرمانه ادامه داشت، و كسي جز تعداد اندكي از ماموران ويژهء استخبارات، محافظان شخصي صدام، و عدي (پسر بزرگ صدام) از آن باخبر نبودند، نظارت داشت.


ديدار با صدام
هنگامي كه از طرف صدام براي ديدار با او احضار شدم، تصور نمي‏كردم اين ملاقات اين همه وقت از من بگيرد و آن همه مرا به زحمت بيندازد. من و شوهر خواهرم (اكرم)، به مدت چهار روز در يك آپارتمان در داخل قصر رياست جمهوري اسكان دادند. در اين مدت منتظر ديدار با صدام بوديم. اين آپارتمان بسيار وسيع و مجلل بود. افراد خدمتكار براي ما هرگونه غذا و پوشاكي كه مي‏خواستيم، فراهم مي‏كردند. در روز پنجم، يك دستگاه اتومبيل ويژه براي بردن ما نزد صدام در جلوي آپارتمان حاضر شد. ساعت دقيقن 11 صبح بود. همه سوار اتومبيل مرسدس بنز شديم و اتومبيل از مقابل مكاني كه من در آن ساكن بودم، به سمت محل اقامت صدام و دقيقن به محل ويژهء مهمانان به راه افتاد. اتومبيل با سرعت بسيار بالا حركت كرد و در مقابل ساختمان قصر ويژهء صدام توقف كرد. افسران محافظ ما را به درون اتاقي راهنمايي كردند و ما را تنها گذاشتند. مدتي بعد، افسري مافق از بقيه، با چهره‏اي دراز و پهن و ترسناك نزد ما آمد. نگاهش از هر جهت انسان را دچار ترس و وحشت مي‏كرد. رو به من كرد و گفت: «شما بايد ميخائيل رمضان، شبيه جناب رئيس جمهور باشيد؟»

گفتم: «بله، من همانم»

گفت: «جناب رئيس مي‏خواهند با شما ملاقات كنند؛ اما در صورتي مي‏توانيد ايشان را زيارت كنيد كه شما هم همان مراحلي كه بقيه براي ديدار با وي طي مي‏كنند، پشت سربگذاريد:

1- بازرسي از سر گرفته تا نوك انگشتان پا.

2- بيرون آوردن تمام لباسها و پوشيدن لباسهاي ديگري به جاي آن.

3- شستن تمام بدن با آب و دتول. (مايع ضدعفوني كننده)

اين اقدامات براي من و شوهر خواهرم انجام شد. سپس مرحلهء دوم كه همان معاينات پزشكي بود، آغاز شد. پزشكي احضار شد و شروع به معاينهء ما كرد تا نسبت به نبود هرگونه سم يا ميكروبي كه ممكن است حامل آن باشيم و صدام در طي ديدار با ما به آن مبتلا شود، مطمئن شود.

پس از طي اين مراحل، همان افسر ترسناك ما را به سمت اتاق صدام هدايت كرد و خود در را گشود. ما پشت سر او وارد دفتر صدام شديم. حالا من رو در روي صدام بودم و تنها چند قدم با هم فاصله داشتيم. صدام هنگامي كه نگاهش به من افتاد، به شدت تعجب كرد. من اين حالت را در او به وضوح ملاحظه كردم. در حالي كه نمي‏توانست باور كند انساني تا اين اندازه شبيه اوست، به من خيره شده بود؛ اما بر خودش مسلط شد و تلاش كرد كه متعجب نشده است. سپس به ما اجازه داد تا بنشينيم. دفتر از نظر شكوه و جلال، شبيه به قصرهاي افسانه‏اي بود كه در داستانها دربارهء پادشاهان قديم آورده بودند. ديوارهاي دفتر به سبك ديوارهاي پادشاهان قديم فرانسه مزين شده بود؛ به نحوي كه رنگها با هم متناسب بوده و از زيبايي خاصي برخوردار بودند. بعضي از نقاط اين ديوارها، آن طور كه بعدن متوجه شدم، با طلا پوشيده شده بودند. همهء اسباب و وسائل اين دفتر از خارج وارده شده و بر اساس مدلهاي خارجي بودند.

صدام گفت: «راحت باشيد، بنشينيد، بنشينيد.»


با همهء اينها، آن روز دچار ترس و وحشتي شدم كه در طول عمرم تجربه‏اش نكرده بودم. صدام براي كسي كه بار اول او را مي‏
بيند، خيلي ترسناك نيست؛ اما سابقهء اوست كه باعث رعب و وحشتي ميشود كه بر آن دفتري كه ما در آن قرار داشتيم، سايه افكنده بود. مي‏ترسيدم سخني به زبان آورم كه حاكي از حماقت من باشد. من مي‏ترسيدم؛ اما اكرم كاملن در جاي خودش منجمد شده بود.

صدام سر سخن را باز كرد و با لبخند مكارانه‏اي از من پرسيد: «ميخائيل، مادرت اهل كجاست؟»


جواب دادم: «جناب رئيس جمهور، مادرم در كاظمين متولد گشته و در همان جا هم بزرگ شده است.»

صدام با مكر و حيله پاسخ داد: «امكان دارد پدرم از كاظمين ديدار كرده و با مادر تو ملاقاتي داشته باشد! اين مسئله شباهت زياد ما را تفسير مي‏كند.» (او اين عبارت را با كلمات بسيار زشتي بيان كرد كه من در اينجا نمي‏توان آنها را بنويسيم.)

با لبخند و مودبانه گفتم: «بله، ممكن است همين طور باشد، جناب رئيس!»

افراد حاضر در دفتر، از جمله اكرم، با صدام كه از ته دل مي‏خنديد، هم‏
صدا شدند. در آن هنگام من نتوانستم تنفر خودم را بروز دهم.

برعكس صدام، عدي انساني احمق و به علاوه بسيار مغرور است. تصور كنيد حماقت با غرور همراه شود؛ عدي چنين انساني بود. عدي از نظر جسماني، بلندقامت و لاغر است و بيشتر ويژگيهاي مادرش را دارد. بيني‏اش خيلي باريكتر از صدام است، اما چشمان عميق و نافذ او شبيه چشمان پدرش است. از همان لحظهء اول تنفر بسيار شديد از عدي در دلم ايجاد شد. و اين تنفر با گذشت زمان، بسيار بيشتر گرديد.

خدمتكاري همراه با پاكت بزرگي از سيگار برگ هاوانا به صدام نزديك شد. صدام سيگاري برداشت، سپس من و اكرم نيز سيگاري برداشتيم. صدام گفت: «اطلاع داري كه كارهاي معمولي روزانهء ما خيلي زياد است و من مي
دانم ملت عراق، عاشق رئيس جمهورشان هستند! اما مسئوليتهايم به حدي زياد است كه وقت كافي براي اينكه در ميان ملتم باشم، ندارم. به همين خاطر، شما مي‏توانيد به رئيس جمهورتان كمك كنيد. شما با حضور در مراسم و مناسبتهاي مشخص، به من و بالطبع ملت عراق، خدمت بزرگي خواهيد كرد.»

در حالي كه نگراني شديدم را پنهان مي‏كردم، جواب دادم: «بله، همين طور است كه حضرت عالي مي‏فرمائيد؛ اما من دقيقن چه خدمتي مي‏توانم انجام دهم؟»

صدام با تعجب گفت: «تو خياي كارها مي‏تواني انجام بدهي. مي‏تواني از بيمارستانها ديدار كني، به محله‏هاي محروم بغداد بروي و به بچه‏هاي در مدارس سركشي كني. اين امر، بسياري از مردم را خوشحال خواهد كرد. ميخائيل، اگر بتواني چنين كارهايي بكني، از تو تقدير خواهد شد.»

ظاهر قضيه، يك تقاضا بود. اما من خيلي بايد احمق مي‏بودم تا درك نكنم هيچ راهي جز موافقت ندارم. بنابراين گفتم: «اگر حضرت عالي تمايل به اين امر داريد، من حاضر به انجام آن خواهم بود.»

صدام با خوشحالي گفت: «شك نداشتم كه تو قبول خواهي كرد. عليرغم گفتهء عدي، امكان ندارد كسي قيافه‏اش كاملن شبيه من باشد، اما باطنش با من تفاوت داشته باشد.»

صدام قبل از آنكه به حرفهايش ادامه دهد، بار ديگر سيگار خواست. او به اين كار عادت كرده بود. روزانه حدود صد نخ سيگار برگ هاوانا مي‏كشيد و بسيار اندك اتفاق مي‏افتاد كه يكي از آنها را چند دقيقه در دست داشته باشد و تا آخر بكشد. صدام وقتي صحبت مي‏كرد، به هيچ يك از خصوصيات خودش اشاره‏اي نمي‏
كرد. او از اين كار امتناع ميكرد؛ اما اين بار از دوران جواني‏اش با افتخار سخن مي‏گفت. دوران كودكي صدام در پرده‏اي از ابهام است. صدام ادعا مي‏كرد در 28 آوريل 1937 در روستاي «الجويش» نزديك تكريت به دنيا آمده است. اين شهر تقريبن 600 سال قبل، از جانب عده‏اي مهاجم غارت شد و در آنجا از جمجمه‏هاي كشته‏ها، مجسمه‏ها ساختند.

صدام ادعا مي‏كرد كه پدرش حسين المجيد، هنگام تولد او از دنيا رفته است. اما در واقع اين ادعا، پوششي براي مولود نامشروعي است كه كسي از هويت پدر او اطلاع دقيقي ندارد. دربارهء تولد او، حرف و حديثهاي زيادي است كه برخي از آنها حقيقت دارد و خلاصهء آنها اينكه صدام فرزندي نامشروع است؛ اما اصل حكايت اين است:

اهالي روستايي كه صدام در آن به دنيا آمد، دچار فقر شديدي بودند. از اين رو مجبور بودند توليدات خود مانند لبنيات را براي فروش به شهر نزديك روستايشان ببرند. مادر صدام (صبحة) نيز براي فروش محصولات خود و خريد نيازمندي‏هاي خانواده به اين شهر رفت و آمد مي‏كرد. طبق معمول، در يكي از روزها به شهر آمد و يكي از تجار يهودي ساكن در آن شهر، او را ديد و شيفتهء جمال او شد. آن طور كه مي‏گويند اين زن بسيار زيبا بوده است. صبحة در قبال دريافت مبلغ قابل توجهي، هر شب خودش را در اختيار آن فرد مي‏گذارد و مدت سه ماه هر شب، نزد آن تاجر به سر مي
برد و سرانجام از وي حامله ميشود.

صبحة چندين بار مي
خواهد سقط جنين كند، اما موفق نميشود؛ به همين دليل نام اين جنين را صدام مي‏گذارد. هنگامي كار به افتضاح مي‏كشد و موضوع آشكار ميشود، پدر صبحه، به فكر چاره مي‏افتد و او را به عقد ازدواج يك مرد عقب‏ماندهء ذهني به نام حسين درمي‏آورد و بعد از مدتي، اين مرد را مي‏كشد تا سخني نگويد و خانواده رسوا نشود.

من معتقدم كه اين قصه واقعيت دارد؛ زيرا ساجده (همسر صدام) هنگامي كه صدام با يك خانم چشم پزشك زيبا به نام «سميره» ازدواج كرد، اشارهء گذرايي به اين موضوع كرد. اين ازدواج موجب اختلاف خانوادگي بزرگي شد؛ به نحوي كه ميان عدنان خيرالله و خيرالله طلفاح و ساجده از يك سو و صدام از ناحيهء ديگر، مشاجراتي رخ داد. بنابراين صدامم همانطور كه همه مي‏گويند، بي‏پدر است و به همين خاطر، مخالفان عراقي، او را صدام تكريتي مي‏
نامند. نبردن نام پدر و خانوادهء او و منسوب كردن وي به مادره بيوه‏اش صبحه طلفاح كه بعدن با ابراهيم حسن تكريتي ازدواج كرد، براي او اهانت مستقيمي به حساب مي‏آمد.

صدام از ابراهيم حسن تكريتي متنفر بود. وي به صدام مرتب توهين مي‏كرد. ابراهيم، انسان پست و حقيري بود. القاب تحقيرآميز زيادي داشت كه محترمانه‏ترين آنها ابراهيم كذاب (ابراهيم دروغگو) بود و تا سالخوردگي به همين لقب شهرت داشت.


تاريخ تولد صدام نيز ساختگي است؛ زير تا سال 1975، تاريخ ولادت كودكان در عراق ثبت نمي‏شد. تاريخ تولد متولدين ژانويه تا جولاي، در ماه جولاي تحت عنوان متولد نيمهء اول سال و تاريخ تولد كساني كه از جولاي تا ژانويه به دنيا مي‏آمدند، تحت عنوان متولد نيمهء دوم به ثبت مي‏رسيد. در واقع صدام در نيمهء دوم سال 1939 به دنيا آمد و پس از ازدواج اولش تصميم گرفت دو سال به سن خود اضافه كند تا با همسرش ساجده خيرالله، هم‏سن و سال شود؛ زيرا در عراق اين يك امر نامتعارف است كه مردي با زني بزرگتر از خود ازدواج كند. به همين خاطر و به خواستهء خودش، تاريخ تولدش دو سال قبل از آن و در ماه آوريل ثبت گرديد.

صدام به من دستور داد تا از آموزش و پرورش مرخصي درازمدت بگيرم؛ اما ديگر هيچگاه به كلاس درس بازنگشتم. همچنين دستور داد كه يك دستگاه آپارتمان مجلل دولتي در بغداد در اختيارم بگذارند. پس از آن، او به اين ملاقات پايان داد و آن مكان را ترك كرد.

آپارتمان را تحويل گرفتم و سپس به سرعت با آمنه كه دوستش داشتم، ازدواج كردم. خانوادهء من عبارت شد از من، مادرم و همسرم آمنه. پس از چند روز مرخصي، مي‏بايست به قصر رياست جمهوري مي‏رفتم تا در آنجا هر روز رفتارهاي صدام را بادقت تمرين كنم.

صدام كيست؟
همانطور كه دانستيم، صدام فرزندي نامشروع بود. بنابر عرف مرسوم در قبايل عرب، بايد دختر خطاكار كشته مي
شد تا ننگ و عار از دامن خانواده و قبيله پاك شود، اما مادر صدام را به ازدواج يك عقب‏ماندهء ذهني درآوردند تا فرزندي كه در راه است، مشروعيت ظاهري پيدا كند. سپس مادر صدام (صبحة طلفاح) با شوهر دوم خود كه همان ابراهيم حسن تكريتي باشد، ازدواج مي‏كند. ابراهيم حسن در بين مردم العوجه (روستاي محل تولد صدام) و تكريت به خباثت معروفيت داشت. از آنجايي كه ابراهيم حسن از صدام تنفر داشت، وي به منزل دائي‏اش خيرالله طلفاح فرستاده ميشود. خيرالله طلفاح در شورش سال 1941 عليه سلطنت خاندان هاشميان، فيصل دوم، شركت ميكند و در پي شكست اين قيام به زندان مي‏آفتد. بعد از مدتي از زندان آزاد ميشود و به سرقت در كوچه و بازار و تجارت غيرقانوني (قاچاق) و تجاوز به ناموس شهروندان مبادرت ميورزد.

صدام در چنين محيط كثيفي بزرگ شد. بي‏پدر و نامشروع به دنيا آمد و مطرود بود. تنها مونس و همدم صدام 10 ساله، ميله‏اي آهني بود كه آن را هيچگاه از خود جدا نمي‏كرد زيرا هنگام دعوا در مدرسه و خيابان به دردش مي‏خورد. هنگام بازگشت از مدرسه نيز صدام با آن به سگها و گربهها حمله مي‏كرد. صدام جز اين چماق آهني، به كسي اعتماد نداشت، و به همين دليل خشونت ذاتي‏اش، نه دوستي داشت نه رفيقي.

در سال 1955، خانوادة دائي صدام به همراه او به بغداد نقل مكان مي‏كنند و در محله‏اي ساكن مي‏شوند كه گروهها و دسته‏هاي مختلف بر همهء راهها و مقدرات اين محله تسلط داشتند و هميشه در ميان آنها نزاع و درگيري بود و در اكثر اوقات، اين درگيري
 منجر به خون‏ريزي مي‏شد و كشتن در ميان آنها عادت مرسومي بود.

اولين جنايتي كه صدام مرتكب شد، اين بود كه به تحريك و درخواست دائي‏اش خيرالله طلفاح كه او را بزرگ كرده بود، اقدام به قتل دائي ديگرش به نام سعدي نمود. ميان خيرالله با برادر بزرگش سعدي در مورد اموالي كه باهم سرقت كرده بودند، اختلاف ايجاد شده بود. اين قضيه در زماني رخ داد كه صدام تقريبن 20 ساله بود.

صدام براي ادامهء تحصيل به دبيرستان الكرخ رفت، اما تحصيلات خود را نتوانست به پايان برساند و پس از شكست در تحصيل، به حزب بعث پيوست. اين حزب، پناهگاه افراد سرخورده، مجرم و جنايتكاري بود كه مطرود جامعهء عراق بودند. در سال 1957، هنگام كه حزب بعث درصدد برآمد مرحوم عبدالكريم قاسم (رئيس جمهور مردمي و محبوب عراق) را ترور كند، در اين عمليات، به صدام، ماموريت دست دومي داده شده بود كه عبارت از مراقبت از راهي منتهي به محلي كه مي‏بايست عمليات ترور در آن انجام گيرد. در آن دوران، صدام عضو ساده و رده پائيني در حزب بعث بود. در جريان اين ترور، گلوله‏
اي به پاي صدام اصابت كرد. صدام از محل حادثه فرار كرد و مخفيانه به سوريه رفت. او مدت شش ماه در سوريه اقامت داشت. در اين مدت، ملازم و همنشين بنيانگزار حزب بعث - ميشل عفلق - كمونيست بود؛ و از آن زمان بود كه ميشل عفقل، رهبر سياسي و معنوي صدام گرديد.

صدام در سال 1962 به مصر رفت و بعد از آنكه به دروغ براي او گواهي پايان تحصيلات دورهء متوسطه صادر شد، به دانشكدهء حقوق مصر راه يافت؛ اما به علت بي‏سوادي، تا زماني كه به عراق بازگشت، نتوانست تحصيلات خود را در اين دانشكده به اتمام برساند. در آن دوران، صدام مسئول حزب بعث در قاهره بود. با وجود نقش فرعي و اندكي كه در عمليات ترور ناموفق عبدالكريم قاسم ايفا كرد، اين نقش، مسير پيشرفت او را در حزب همواره و آيندهء سياسي‏اش را بيمه كرد.

سال 1963، حزب بعث به رهبري احمد حسن البكر تكريتي موفق شد حكومت مردمي عبدالكريم قاسم را سرنگون كند؛ در نتيجه، صدام با سرعت از مصر به عراق بازگشت. در عراق با دختر دائي‏اش ساجده خيرالله طلفاح ازدواج كرد. 


در اين مقطع، صدام بدترين جنايتها را در حق مردم عراق مرتكب شد. او در جنايتهايي مانند: قتل، غارت اموال مردم و تجاوز به زنان توسط گروهي كه «پاسداران ملي» ناميده ميشدند، شركت نمود. اما اين مرحله مدت زيادي ادامه نيافت و حاكم جديدي به نام عبدالسلام عارف روي كار آمد و احمد حسن البكر و حزب بعث را كنار زد. عبدالسلام عارف از بعثي‏ها انتقام سختي گرفت و زندانهاي عراق را از اعضاي اين حزب توطئه‏گر و خائن پر نمود. اين بار صدام به اتهام اقدام عليه رهبر جديد كشور، دستگير شد؛ اما توانست از زندان بگريزد و تا سال 1968، زماني كه بار ديگر بعثي‏ها قدرت را در دست گرفتند، مخفي ماند.


در آن هنگام، عبدالرحمان عارف، رئيس جمهور عراق بود. او پس از كشته شدن برادرش عبدالسلام عارف، در جريان يك سانحهء هوايي در سال 1966، به رياست جمهوري عراق رسيده بود. عبدالرحمان عارف، مرد ضعيفي بود و درايت و تجربهء لازم را براي حكومت بر يك كشور خاورميانه‏اي مانند عراق نداشت. علاوه بر اين، هميشه مست بود. اين مسائل، راه را براي به دست گرفتن قدرت توسط بعثي‏ها هموار كرد.

عدالکریم قاسم
صدام با بازگشت بعثي‏ها به قدرت، تحت عنوان معاون شوراي فرماندهي انقلاب، به صحنهء سياست بازگشت. اولين ماموريت او، رياست كميته‏اي به نام كميتهء تحقيق بود. اين كميته در زندان مخوف و معروف «قصرالنهاية» مستقر گرديد و صدام پس از گذشت تنها چند هفته از رسيدن به قدرت، فجيع‏ترين جنايتها از جمله شكنجه و كشتن افراد بسياري را مرتكب شد. هزاران تن از كساني كه به آنها اتهام دشمني با حزب زده شده بود، در محوطهء زندان يا داخل سلول به طرز فجيعي كشته شدند؛ هزاران نفر ديگر در ميادين بغداد و ميادين ديگر شهرها به اتهام جاسوسي براي اسرائيل، آمريكا و ايران به دار آويخته شدند. تعداد زيادي نيز در حوضچه‏هاي اسيد انداخته شدند و عدهء ديگري نيز زنده زنده سوزانده شدند.

قتل احمد حسن البكر
صدام، همهء رقباي خود در قدرت، حتا شخص اوّل حكومت، احمد حسن البكر را از سر راه برداشت. ابتدا توطئهء بركناري او از قدرت را طراحي كرد و دو سال بعد، طرح ترور او را به اجرا درآورد. طبق بيانيه‏هاي رسمي، احمد حسن البكر در 16 ماه مه 1979 دچار سكتهء قلبي شد؛ اما حقيقت اين است كه او در اثر مسموميت از دنيا رفت.

پس از آن، فرزند نامشروع العوجه، مرد اوّل حكومت شد و بدون هيچ مخالفتي، نزديكان و عشيرهء او، مناصب مهم و اصلي را تصرف كردند و تمام زبانها لال گرديد. صدام با عراق و مردم آن، هر طور كه مي‏خواست رفتار مي‏
كرد و هيچكس نمي‏توانست عليه او سخني بگويد. صدام معتقد بود مردم عراق بنده و بردهء او هستند. وي مي‏گفت اين سرزمين ملك اوست. به سرعت زندانهاي عراق، پر از زنان و مردان عراقي شد. اطرافيان پست او، آبروي مردم را بر باد دادند، اما هيچكس ياراي اعتراض نداشت.

ديدار بدل صدام از زندان
روزي صدام به من مأموريت داد تا از يكي از زندانها ديدار كنم؛ نه به خاطر تفقد از زندانيان؛ بلكه براي ارعاب فعالان در زندان تا دريابند كه صدام بنا به تعبير خودش، هميشه بالاي سر آنها حاضر است. هنگام ورود به زندان، مدير زندان به استقبال آمد. پس از طرح چند سؤال دربارهء وضعيت زندان و پاسخ مدير به سوالهاي من، او بدون هيچ مقدمه
اي خطاب به من گفت: «جناب رئيس، امروز زن بسيار زيبايي را به زندان آورده‏اند . . . به نظرم مورد پسند حضرت عالي باشد.» او اين عبارت را بدون هيچگونه شك و شبهه‏اي به زبان آورد؛ چون مي‏دانست صدام نه فقط به خاطر اغراض جنسي، بلكه براي تنبيه برخي از زنان زنداني، متعرض آنها ميشود. به او گفتم: «كجاست و چرا تا حال در اين باره حرفي نزدي؟» و به همان شيوهء صدام به او ناسزا گفتم. رئيس زندان با عجله رفت و آن زن را آورد. از اهالي يكي از شهرهاي جنوب عراق و از يك عشيرهء معروف بود. چند سؤال از او كردم و به مدير زندان گفتم: «او را به سلولش بازگردانيد . . . فعلن با او كاري ندارم.»


تصفيهء اطرفيان و دوستان سابق
صدام براي تسلط بر مقدرات عراق و از بين بردن رقباي خود، راه فريب، پستي و رذالت در پيش گرفت. صدام تبهكاران و جانيان معروف را جهت قتل و ارعاب مخالفانش به كار گرفت. از آنها براي تعليم جلادان خود كه جنايتهايشان فوق تصور است، استفاده كرد. يك نمونه از رذالت و فرومايگي صدام، نحوهء رفتار او با رفقايش در عمليات ترور عبدالكريم قاسم بود. عبدالكريم قاسم كه از اين ترور، جان سالم به دربرده بود، همهء عوامل ترور را عفو كرد. در حالي كه صدام، پس از قدرت‏يابي، به حساب تك‏تك آنان رسيد و اقدام به تصفيهء آنها كرد. اگر صدام بويي از انسانيت و شرافت برده بود، حداقل با رفقايش با همان تسامح و مدارايي برخورد مي‏كرد كه شخص مورد سوء قصد در اين عمليات با آنها رفتار كرد.

مرحوم عبدالكريم قاسم در شبي كه بنا بود شركت‏كنندگان در توطئهء ترور او اعدام شوند، نتوانست به رختخواب برود و از طريق راديو و تلويزيون اعلام كرد كه از حق خود نسبت به آنها گذشته است و آنها را عفو مي‏كند. بدين ترتيب، آنها از زندان آزاد شدند و عبدالكريم قاسم هم از خانوادهء راننده‏اي كه در اين عمليات كشته شده بود، عذرخواهي كرد و با كساني كه به او تعدي كرده بودند، اين گونه رفتار كرد؛ اما صدام، رفقاي خود، يعني همان كساني را كه موقعيت حزبي‏شان بالاتر از او بود، يكي پس از ديگري از ميان برداشت. افراد نامبردهء زير، از جملهء كساني هستند كه به دستور صدام به طرق مختلف قرباني شدند:

1- فؤاد الركابي: مؤسس حزب بعث در عراق و نمايندهء حزب در اولين دولتي بود كه بعد از 12 جولاي 1968 تشكيل شد. الركابي در حالي كه 28 سال داشت، و مهندس عمران و از اهالي ناصريه بود، به وزارت عمران منصوب شد. بعدن صدام او را به جاسوسي براي آمريكا متهم كرد و در زنداني واقع در شرق بغداد حبس كرد. سپس يك زنداني ديگر به نام عبداللطيف السامرائي را كه زني را به قتل رسانده بود، مأمور كرد تا الركابي را به قتل برساند و خود از زندان آزاد شود. السامرائي با كاردي كه مسئولان زندان در اختيارش گذاشته بودند، الركابي را مضروب كرد. امكان كمك به الركابي در بيمارستان وجود داشت؛ اما صدام دستور داده بود او را بر روي تخت به حال خود رها سازند تا كشته شود.

2- اياد سعيد ثابت: عضو فرماندهي منطقه‏اي حزب بعث بود. او دريافته بود كه رسيدن صدام به قدرت، زندگاني‏اش را با خطر روبه‏رو مي‏كند. از اين رو عراق را ترك كرد. صدام حكم اعدام او را صادر كرد؛ ولي تلاشهاي دستگاه اطلاعات عراق براي ترور اين شخص، ناكام ماند.

3- سعدون البيرماني: در يك تصادف ساختگي اتومبيل، او و همسرش كشته شدند.

4- سمير عزيز النجم: صدام او را به خود نزديك گردانيد و به عضويت در فرماندهي منطقه‏اي حزب ارتقاء داد؛ اما در يك سانحهء هوايي عمدي، او را از بين برد.

5- خالد علي صالح: اين شخص تا سال 2003 (سقوط صدام) در تبعيد به سر مي‏برد.

6- سليم الزيبق: صدام به او سم تاليوم خورانيد و در اثر مسموميت از دنيا رفت. در آن هنگام گفته شد كه مبتلا به سرطان بوده كه ابدن صحت نداشته است.

7- عبدالكريم الشيخلي: در 8 آوريل 1980 در حالي كه بازنشسته شده بود، با شليك گلوله ترور شد.




اتاق تاريك
در ماههاي اوّل، هر روز تقليد از رفتارها و شخصيت صدام را تمرين مي‏كردم. اين تمرينها در قصر جمهوري انجام مي‏گرفت. مربي مخصوص من، محمد الجنابي بود كه خود را به عنوان مشاور ديوان رياست جمهوري به من معرفي كرد. ما با هم تعداد زيادي از فيلم‏هايي را كه صدام در آنها حضور داشت، تماشا كرديم و نحوهء واكنش و رفتارهاي صدام را با دقت ديده و تمرين كرديم. صدام هرچند وقت يك بار براي ملاحظهء پيشرفتهاي من در تمرين، در دفتري كه در آن تمرينات را ادامه مي
دادم، حضور مي‏يافت. اين دفتر بعدن به «اتاق تاريك» معروف شد. چراغهاي اين اتاق در بيشتر اوقات، در حالي كه با مربي‏ام محمد الجنابي نوارهاي ويدئويي تماشا ميكرديم، خاموش بود؛ اما اين موضوع ربطي به اسم اين دفتر نداشت؛ بلكه نام آن به كساني ارتباط پيدا مي‏كرد كه در خدمت صدام بودند.

به كارمندان قصر، آنهايي كه از حضور من اطلاعي نداشتند، اخطار داده شده كه اين دفتر، (اتاق تاريك) استوديوي ظهور عكس در موارد بسيار حساس است و آنها حق ورود به آن را ندارند. در ابتدا، انجام تمرينها در حضور صدام برايم دشوار بود. ناراحت شدن صدام از موضوعي، يعني مرگ حتمي طرف مورد نظر.

سرانجام به كمك مربي‏ام، محمدالجنابي، توانستم كاملن احساس اطمينان پيدا كنم. محمدالجنابي آگاه بود كه زنده ماندنش بستگي به پيشرفت كار من دارد. ما روزهاي متمادي، نحوهء صدور اوامر، سيگار كشيدن و برداشتن آن از روي لبها به شيوهء صدام را تمرين كردم. هنگامي كه محمدالجنابي احساس كرد من در مقابل صدام، آمادگي انجام كارها را دارم، ترتيب ملاقات من با صدام را فراهم كرد. بسيار نگران بودم كه مبادا كارهايم دقيق نباشد؛ اما صدام از نحوهء انجام كارها ابراز خرسندي كرد.

روزي صدام وارد اتاق تاريك شد و ابراز داشت كه طرح و برنامه‏اي دارد. با شور و حرارت گفت: «مي
خواهم تو را مخفيانه به ايران ببرند؛ به يكي از شهرها يا مناطق بزرگ ايران بروي، مثلن خرم‏آباد يا اهواز يا جايي ديگري در مقابل يكي از اماكن مقدس آنها توقف خواهي كرد و از تو فيلم تهيه مي‏كنيم. بعدن نسخه‏اي از آن را براي دولت ايران به تهران مي‏فرستيم تا ببينيم عكس‏العمل مسئولان ايران چگونه است؟»

پنداشتم اين انديشه، يكي از طرحهاي ديوانه‏وار صدام است كه غالبن او به اجرا درمي‏آورد. در حالي كه مي‏خواستم دربارهء نحوهء به اجرا درآوردن اين طرح صحبت كنم. صدام خنديد و گفت: «نترس ميخائيل! اين فقط جهت مزاح بود. قبلن گفته بودم كه اهل مزاح‏ام.» عليرغم سخيف بودن اين لطيفه، من هم خنديدم. صدام علاقمند بود كه وانمود كند اهل مزاح و لطيفه است، اما كمتر كسي به اين قضيه معتقد بود و محال است كه بتوان دريافت صدام با شوخي‏هايش چه منظوري دارد.

محمدالجنابي درصدد برآمد زبان كردي را هم به من ياد بدهد. يادگيري اين زبان براي شخص عرب زبان بسيار دشوار است، به همين دليل نسبت به يادگيري آن اعتراض داشتم. محمدالجنابي به اعتراض من پاسخ داد و گفت: «لازم است فرصت يادگيري هر زباني غير از زبان مادري‏ات را از دست ندهي.» نمي‏دانستم كه اصرار محمدالجنابي روزگاري باعث نجاتم خواهد شد.

به هيچ وجه آزادي عمل نداشتم. هنگام خروج از قصر و مراجعت به آن، مي‏بايست در معيت محافظ و با اتومبيل ويژهء ليموزين كه داخل آن قابل رؤيت نبود، رفت و آمد مي‏كردم و از ريش مصنوعي استفاده مي‏كردم كه چهره و قيافه‏ام را كاملن تغيير مي‏داد. وقتي افراد بيگانه‏اي در قصر حضور مي‏يافتند، حق همراهي با صدام را نداشتم، حتا كارهايم در داخل قصر هم تحت كنترل شديد بود.


عمل جراحي پلاستيك
مربي‏ام محمدالجنابي از همان ابتدا يادآور شد كه عليرغم شباهت زيادي كه با صدام دارم، اما ميزان اين مشابهت، كامل و صد در صد نيست. يكي از تفاوتها، قد بلندتر صدام بود كه اين مشكل را با كفش پاشنه بلند حل مي‏شد. به درخواست محمدالجنابي به تصوير صدام با دقت نگاه كردم و گفتم: «بيني صدام از بين من بزرگتر است.» الجنابي جواب داد: «بله همينطور است. به نظر من بهتر است اين موضوع را مؤدبانه به عرض ايشان برسانيم. اين طور نيست؟ و ديگر چه؟»

جواب دادم: «در صورت من خال وجود دارد.»

گفت: «بله، اما چهرهء صدام اين طور نيست. ميخائيل بنشين.»

روي مبلي در كنار پنجره‏اي كه مشرف به پرچين قصر و رود دجله بود، نشستم. الجنابي گفت: «ظاهرن داري وزن اضافه مي‏كني؟» جواب دادم: «بله، تقصير مادرم استو از وقتي خواهرم ازدواج كرد و پدرم مرحوم شد، مادرم به جز من، كسي را ندارد كه مورد توجه قرار دهد. در حال حاضر هم قدرت خريد هرچه بخواهد، دارد. طوري برايم غذا آماده مي‏كند كه گويي ديگر آخرين وعدهء غذايي من در اين دنياست!» خوشبختانه وزنم هنوز از صدام كمتر بود و از بابت خوردن مشكلي نداشتم.

محمدالجنابي به من توضيح داد كه براي اينكه كاملن شبيه جناب رئيس شوم، به يك عمل جراحي ساده نياز دارم. وي از من نظر خواست. جواب دادم: «خيلي مطمئن نيستم. به نظر شما اين كار ضرورت دارد؟»

محمد گفت: «در اين باره فكر كن. اگر يك پزشك جراح زيبايي از آلمان‏غربي دعوت كنيم، مشكلي به وجود نخواهد آمد. او مي‏تواند بيني و گونهء‌ تو را خيلي سريع اصلاح كند.»

مي‏دانستم كه مخالفت من با اين عمل، سرپيچي از اوامر صدام محسوب مي‏شد و به نظر صدام، كساني كه از خواسته‏
هاي او پيروي نكنند، براي هميشه وجودشان زايد است. به نظر صدام اين گونه افراد لياقت زنده ماندن نداشتند. بنابراين به محمدالجنابي جواب دادم: «اگر امكان دارد به اطلاع رئيس برسانيد كه من آمادهء انجام عمل جراحي هستم.»

يك هفتهء بعد دكتر «هلموت ريدل» از هانوور آلمان به بغداد آورده شد. اتاق عمل كوچكي با همهء ابزار و وسائل لازم در داخل قصر آماده كردند. تا حد ممكن، سعي شده بود افراد كمتري از اين كار اطلاع پيدا كنند. از محمدالجنابي دربارهء عدم استفاده از پزشكان عراقي سوال كردم. او با خنده جواب داد: «پزشكان عراقي جرأت كافي براي انجام اين كار را ندارند؛ زيرا اگر اشتباهي در عمل جراحي رخ دهد . . . » الجنابي كه ديد وحشت كرده‏ام گفت: «جاي نگراني وجود ندارد، اما همان طور كه گفتم اگر اشتباهي در عمل رخ دهد پزشكان عراقي از نتيجهء آن مي‏ترسند زيرا سزايي جز مرگ در انتظارشان نيست. حتا عملهاي جراحي ناچيز و ساده‏اي كه بر روي رئيس جمهور يا خانوادهء او انجام گرفته، توسط پزشكان خارجي بوده است.

به الجنابي گفتم: «چه كسي براي صدام تضمين مي‏كند كه دكتر هلموت ريدل پس از بازگشت به آلمان در اين باره سكوت مي‏كند و اين سر را فاش نخواهد كرد؟!»

الجنابي جواب داد: «به او مبلغ 250 هزار دلار براي انجام اين عمل پرداخت شده است و همچنين به اطلاع او رسانده‏اند كه اگر اين راز را در غرب فاش سازد، بايد منتظر ملاقات با ماموران سازمان اطلاعات عراق باشد.»

به او گفتم: «ممكن است به اين كار تن دهد؛ اما اين مبلغ ناچيز است. براي چه شخصيتي چون هلموت ريدل خود را گفتار چنين مسائلي كند؟ امكان ندارد چنين پزشكي، انسان فقيري باشد.»

محمد الجنابي در جواب گفت: «امثال اين شخص هميشه فراوان بوده‏اند. دو سال قبل، دكتر ريدل در يكي از شهرهاي واقع در شمال هانوور به اتهام بسيار زشتي دستگير شد. او به دو كودك 9 ساله تجاوز كرده بود. به همين دليل، پروانهء پزشكي وي باطل شده و از انجام اين كار حرفه‏اي براي هميشه منع شده بود. وقتي صدام از اين موضوع باخبر شد، گفت: امكان دارد روزي اين شخص به درد ما بخورد.»

عمل جراحي شروع شد و خال بالاي گونه‏ام با استفاده از يك دستگاه بيرون آورده شد. پس از فرو نشستن تورم ناشي از عمل، شباهتم به صدام بيشتر شده بود؛ به نحوي كه بيشتر از دو انسان دوقلو به هم شبيه شده بوديم. به محض مراجعت، محمدالجنابي، كيفي حاوي چند ريش مصنوعي و چند عينك به من داد و دستور اكيد صادر كرد و گفت: «بايد عادت كني كه وقتي خارج از قصر هستي ناشناخته بماني. اين عينكها و ريش را امتحان كن؛ از ايالات متحده خريداري شده و از موي حقيقي ساخته شده است. از بهترين نوعي است كه امكان تهيهء آن وجود داشته است.»


اولين حضور به جاي صدام
در صبح يكي از روزها، صدام طبق معمول براي ملاحظهء جريان كار به اتاق تاريك آمد. در آن هنگام، همراه با مربي‏ام، محمدالجنابي، مشغول تماشاي يكي از فيلمهاي صدام بودم كه در حال ديدار از بيمارستان بود. صدام نشست و با ما آن فيلم را تا آخر تماشا كرد. آنگاه گفت: «ميخائيل فكر مي‏كنم ديگر آمادگي ديدار از بيمارستانها را داشته باشي. مي‏خواهم فردا به ديدار يكي از بيمارستانها بروي. نظر خودت چيست؟

چاره‏اي جز پاسخ مثبت نداشتم و به صدام گفتم اگر حضرت عالي مايل باشيد، من اين كار را انجام خواهم داد. روز بعد، محمدالجنابي همهء‌ كارها را براي انجام اين ديدار ترتيب داد و كاروان به سوي يكي از بيمارستانها حركت كرد. مدير بيمارستان و تعدادي از پزشكان براي استقبال از من آمده بودند. در رابطه با شرائط بيماران و زخمي‏ها، و همچنين بهبود وضعيت بيمارستان پيشنهادهايي به من دادند. از من به گرمي استقبال كردند و اين استقبال گرم، ناشي از ترس شديد آنها بود. حرف و حديثهاي فراواني دربارهء زخمي‏هايي وجود داشت كه توسط محافظان صدام به قتل رسيده بودند، تنها به اين علت كه از صدام به گرمي استقبال نكرده و يا نسبت به جنگ اظهار ناراحتي كرده بودند.

در طي بازديد از قسمتهاي مختلف بيمارستان، شرائط روحي بسيار نامناسب يك مجروح توجهم را جلب كرد. به پزشك مسئول بخش گفتم كه اين زخمي نياز به معالجهء رواني دارد و لازم است علاوه بر مداواي جراحاتش، متخصص اعصاب و روان هم او را معاينه كند. به خاطر بي‏توجهي به اين جوان، خشم و غضب در درونم به جوش آمده بود. به سخنانم ادامه دادم . از دانش پزشكي‏
ام براي آن دكتر حرف زدم. پزشك خواست چيزي بگويد اما من به او اجازه ندادم و گفتم: «مسئولين مستقيم او با توست. او را تا يك ساعت ديگر به بخش ويژه منتقل كن و يك پزشك متخصص اعصاب و روان براي معاينهء او بفرست؛ فهميدي؟»

پزشك كه از ترس مي‏لرزيد و زبانش بند آمده بود با سر جواب مثبت داد. به شدت پزشك بيچاره را ترسانده بودم به طوري كه نمي‏
توانست حرف بزند. به او گفتم: «بسيار خوب، حدود يك ماه ديگر از بيمارستان ديدن خواهم كرد. دوست ندارم اين مسئله تكرار شود.»

پزشك با ترس و لرز جواب داد: «قطعن جناب رئيس»

وقتي سوار اتومبيل شدم، از اين كار پشيمان شدم. در آن شرائط، بيشتر با شخصيت صدام مطابقت داشتم تا با شخصيت خودم؛ چرا كه قبلن چنين رفتارهايي از من سر نمي‏زد. همچنين فكر مي‏كردم پا را فراتر از وظائفم گذاشته‏ام. به همين خاطر خواستم به نحوي از محمد الجنابي عذرخواهي كنم. با نگراني پرسيدم: «چرا مي‏خندي؟»

گفت: «خيلي عالي بود ميخائيل! وقتي موضوع را به عرض صدام برسانم، خيلي خوشحال خواهد شد.»

من از ترس عاقبت كارم گفتم: «آيا نياز است ايشان را در جريان بگذاريد،؟»

گفت: «بالطبع . . . جاي نگراني وجود ندارد. صدام خوشحال مي‏شود. اين موضوع، تبليغ مناسبي براي ايشان خواهد بود.»

دو روز بعد، صدام با در دست داشتن يك نسخه از روزنامه‏هاي الثوره و الجمهوريه، وارد اتاق تاريك شد. اين دو روزنامه تحت سيطرهء كامل حزب بعث و رژيم بودند. طارق عزيز و اكرم (شوهر خواهرم) نيز همراه صدام به اتاق تاريك آمده بودند. صدام گفت: «ميخائيل، بسيار عالي بود . . . » سپس نسخه‏اي از روزنامهء الثوره را به من داد. عنائين صفحهء اوّل را خواندم. يكي از عنوانها اين بود: «مهر و عطوفت رهبر بزرگ» !

اين احمقانه به نظر مي‏رسيد كه صدام روزي وجود مرا تهديدي براي خودش به حساب آورد. به همين دليل، با گذشت ماهها و سالها، روابط او با من عميق و مستحكم شد؛ تا جايي كه من نمونه‏اي براي اين گونه روابط بين صدام و اطرافيانش سراغ ندارم.

حضور در جبهه ‏هاي جنگ با ايران
هنوز يك ماه از واگذاري من و محمدالجنابي به حال خود توسط صدام نگذشته بود كه وي ما را غافلگير كرد و همراه با «عبدالقادر عزالدين» (وزير جديد آموزش و پرورش) وارد اتاق تاريك شد. محمد الجنابي فورن نوار ضبط صوتي را كه در حال گوش دادن به آن بوديم، خاموش كرد و بلند شد و ايستاد. صدام به اشاره كرد كه بنشيند. صدام خطاب به من گفت: «ميخائيل، مي‏خواهم راجع به موضوعي با تو صحبت كنم. به همين خاطر به اينجا آمده‏ام.» سپس ادامه داد: «من از انجام مأموريتهاي تو خرسندم» صدام همچنين گفت: «در حال حاضر تو مي‏تواني خدمت بزرگ به كشورت بكني. مي‏خواهم زماني را در جبههء جنگ در كنار نيروهاي قهرمانمان باشيم.» سپس گفت: «آنها نياز دارند رئيس‏شان را ببينند . . . لازم است بدانند كه او در كنارشان است. من شخصن قادر به انجام اين كار نيستم. جنگ از اينجا اداره مي
شود و هيچ يك از افسران بلندپايه نمي‏توانند بدون دستور من كار انجام دهند. از اين طريق به عراق كمك مي‏كني.»



پس از مدتي به منطقهء شمال به قرارگاه سپاه اوّل واقع در پادگان خالد در كركوك سفر كردم. از آنجا به طرف شرق به سمت چمچمال و تپه‏هاي «بان مفان» در اطراف روستاي «فره هنجير» و كوران رفتم. در اين مناطق، گردانهاي پيادهء تابع تيپ 36 از لشگر هشتم پياده مستقر بودند. با فرمانده تيپ كه درجهء سرتيپي داشت، ملاقات كردم. اين افسر، همانند همهء افسراني كه با آنها ملاقات مي
شد، تأكيد مي‏كرد كه شرائط نيروها بسيار خوب است و روحيه‏ها بالاست. هنگامي كه از نيروها بازديد كردم، متوجه شدم شرائط بسيار نامساعدي دارند و بسيار خسته‏اند.



اوسيراك
پس از حدود يك سال از آغاز جنگ با ايران، عراق مي‏رفت تا قدرت هسته‏اي شود و اولين بمب هسته‏اي خود را آماده نمايد. اما بدشانسي موجب تأخير برنامه‏ هاي هسته‏اي شد. ابتدا جنگنده‏هاي ايراني و چندي بعد، هشت جت جنگندهء اف-16 با پوشش شش جنگندهء اف-15 به نيروگاه هسته‏اي «اوزيراك» در التويثه (واقع در جنوب شرق بغداد) حمله كردند. حملهء جنگنده‏هاي اسرائيلي كه بيش از دو دقيقه طول نكشيد، خسارات بسيار سنگيني به بار آورد. تنها مقدار اندكي از مواد هسته‏اي كه در نقاط دوردست در زير زمين نگهداري مي
شدند، سالم ماندند. فقط يك ماه ديگر لازم بود تا نيروگاه تكميل شود و عراق بتواند مواد اوليهء بمب هسته‏اي را تهيه نمايد. در كتابي كه به نام «دقيقتان فوق بغداد» به همين مناسبت انتشار يافت از قول «عزر وايزمن» (رئيس جمهور وقت اسرائيل) نوشته شده است كه عراقي‏ها تنها يك ماه زمان لازم داشتند تا اولين بمب اتمي خود را بر روي يكي از شهرهاي ايران آزمايش كنند.


شكست حصر آبادان
در ماه سپتامبر، ارتش ايران موفق شد محاصرهء آبادان را در هم بشكند. در اين عمليات، نيروهاي عراقي دچار تلفات جاني بسيار سنگيني شدند، ضمن اينكه 1500 نفر نيز به اسارت ايراني‏ها درآمدند. حملهء بعدي ايران در منطقهء اهواز نيز موفقيت‏آميز بود. آنها توانستند «بستان» را در ماه نوامبر بازپس بگيرند. جريان جنگ به نفع ايراني
ها تغيير كرده بود. با اين وجود، روزنامه‏هاي رسمي عراق نظير الجمهوريه، در اين باره مطلبي منتشر نمي‏كردند.

در آن زمان، عراق از عربستان سعودي، كويت، قطر، بحرين و امارات متحده عربي كمكهاي مالي فراواني دريافت مي‏
كرد. اين كشورها به عراق به عنوان «پاسدار دروازهء شرقي» مي‏نگريستند.

صدام پس از آنكه بستان به دست ايراني‏ها افتاد، مرا به جبهه
ها فرستاد. روحيهء ارتش عراق به طور آشكاري پائين آمده بود. اعزام من به جبهه، تنها براي تقويت روحيه‏ها بود. به همراه دوست و همراه هميشگيام محمد الجنابي به جبهه رفتيم. ما از جادههاي كوت و بصره گذشتيم و سپس به طرف شرق به سمت العماره به راه افتاديم. از آنجا با يك دستگاه لندكروزر به خط مقدم كه در فاصلهء 50 كيلومتري قرار داشت، منتقل شديم.

لباس نظامي با درجهء مارشالي پوشيده بودم، در حالي كه صدام فرد بسيار ترسويي بود و ابدن دورهء آموزش نظامي و افسري نديده بود. هنگامي كه به سمت شهرستان مرزي «دشت آزادگان» نزديك رودخانهء كرخه به راه افتاديم، ترس و وحشت مرا فرا گرفت. نيروهاي عراقي، پس از شكست سنگيني كه در بستان خورده بودند، تا اين نقطه عقب‏نشيني كرده بودند. تعداد زيادي كشته در گوشه و كنار افتاده بود. در جبهه سعي كردم تعادل روحي خودم را حفظ كنم. نيروهاي ايراني، حدود چند صد متر آن طرف‏تر، در سمت ديگر قرار داشتند. در خط مقدم، ادوات جنگي از كار افتاده و حفره‏هايي كه توسط بمب
ها و گلوله‏هاي توپ ايجاد شده بود و همچنين كشته‏هاي فراواني به چشم ميخورد.

رزمندگان عراقي وقتي مرا در كنار خودشان ديدند، مات و مبهوت شدند. اين خبر پخش شد كه «رهبر بزرگ اعراب» در جبهه است. رزمندگان با شور و احساسات به من درود مي‏فرستاندند. نتيجهء اين كار، دقيقن همان بود كه صدام از من مي
خواست.

در صبح روز دوّم حضورم در جبهه، در خلال توقف موقت تبادلا آتش، به همراه محمد الجنابي و چند افسر بلندپايه از چادرم بيرون آمدم. با اينكه از سنگرهاي خط مقدم فاصله داشتيم، احساس كردم فلز بسيار داغي به ران پاي چپم فرو رفت. به پايم نگاه كردم ديدم خون از زير شلوار نظامي
ام بيرون مي‏آيد. فهميدم كه هدف گلوله قرار گرفته‏ام. لحظه‏اي بعد بر زمين افتادم. بر اساس اطلاعاتي كه بعدن به دستم رسيد، 3 تن از ايراني‏ها توانسته بودند خود را در پشت يك عارضه در فاصلهء 200 متري خطوط دفاعي عراق مخفي كنند. به هنگامي كه من و محمد الجنابي را كاملن در پشت سرم قرار داشت، ديدند، بدون شك خيال كردند كه خداوند آنها براي انجام اين ماموريت برگزيده است. بعد از گذشت چند ثانيه از تيراندازي به سوي ما، اين سه ايراني ناپديد شدند و بار ديگر، در پشت غبار رملي و نزديك به يك جيپ نظامي ايراني ديده شدند. آنها با اين جيپ به سمت خط ايران به راه افتادند؛ اما خيلي فرصت پيدا نكردند و فقط موفق شدند حدود صد متر حركت كنند كه صداي انفجاري شنيده شد. جيپ آنها بر اثر برخورد با مين آتش گرفت و هيچكدام از سرنشينان زنده نمادند تا اين پيروزي را جشن بگيرند.

بعد از اينكه به هوش آمدم، متوجه شدم در يكي از اتاقهاي ويژهء بيمارستان ابن
سيناي بغداد هستم. مدت سه هفته در بيمارستان بايد بستري ميشدم. آمنه همواره در كنارم بود. صدام تماس گرفت و خواست در يكي از شبها، به همراه محافظان شخصي مرا ببيند. او در حضور مادرم و آمنه و وهب و اكرم، به من به خاطر ابراز شجاعت و حفظ اصول و مباني حزب بعث در مقابله با مجوسان (ايراني‏ها)، نشان «رافدين» اعطاء كرد.

در ژانويهء 1982، صدام حملهء بزرگي را از جبههء مياني آغاز كرد كه منجر به تصرف شهر گيلان‏غرب واقع در 40 كيلومتري مرز در «كبيركوه» و 200 كيلومتري شمال شرق بغداد شد. اما اين وضعيت خيلي دوام نيافت. عراق منطقهء وسيعي را در جنوب پس از تلفات انساني زيادي كه متحمل گرديد، از دست داد. در محمره (خرمشهر) حدود 70 هزار سرباز ايراني تجمع كرده بودند؛ در حالي كه 3 لشگر مجهز از ما در اين شهر استقرار داشت و يك لشگر ديگر در جادهء شمال غرب نزديك شط‏العرب (اروندرود) مستقر بود.

صدام به همراه همسر

نبرد بسيار سنگين در 21 ماه مارس 1982 آغاز شد و مدت 4 روز ادامه يافت و سپس با وارد شدن تلفات بسيار سنگين به عراق پايان يافت. در اين حمله حدود 30 هزار تن از نيروهاي عراقي كشته و 20 هزار تن نيز به اسارت نيروهاي ايراني درآمدند و حدود 60 هواپيماي جنگي عراق ساقط شد. راديو بغداد، برنامهء مفصلي از فداكاري‏هاي نيروهاي عراقي پخش مي‏
كرد؛ اما ديگر اعتماد به ارتش عراق در بين مردم كاهش يافته بود و نيروهاي ايراني خود را به مرزها رسانده بودند و براي اولين بار، بصره در معرض گلوله ‏باران توپخانه ايران قرار گرفته بود ..........